۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

ویران شود این شهر که میخانه ندارد ...

در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ... ویران شود این شهر که میخانه ندارد
 
ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد ... صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد 

در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ... ویران شود این شهر که میخانه ندارد
درخویش تپیدیم ولی داد فزون شد ... بیداد ز دادی که غم خانه ندارد
 دیوانه ترین مردم شهرم ، توکجایی؟ ...  تا فاش بگویم چوتو افسانه ندارد

گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد  ... آن مو که تورا هست دمی شانه ندارد؟

نغزی به مثل گفت همان طره ی زلفت  ... گر روز شود شمع تو پروانه ندارد

ما دلشدگان خیل اسیران شماییم ... این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد

چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی:  ... این دام پر از صید چرا دانه ندارد

صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی ... طاهر نشود تا می مستانه ندارد

رضا جمشیدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.