۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

مردم ایران...

در ايران چيزهايي هم هست که ساده از کنارشان ميگذريم.
اگر مدتي از ايران دور باشيد، اين نکات زيبا بيشتر خود را نشان ميدهند.



امروز با همسرم به کوهپيمايي در دارآباد رفتيم.
نيمه هاي راه گروهي زن و مرد با سن هاي کم و زياد نشسته بودند.
مردي با موهاي سپيد و صدايي بسيار زيبا، داشت ترانه ميخواند و بقيه هم با او دم گرفته بودند.
آنقدر جو گيرنده اي بود که ماهم نشستيم و با خواننده دم گرفتيم.
وقتي ترانه شادتر شد، جواني خوش تيپ بلند شد و شروع کرد به رقصيدن.
خواستم فيلمي بگيرم، فکر کردم شايد دوست نداشته باشند.
در اينحال فکر ميکردم کجاي دنيا چنين حالت و جوي را ميشود ديد؟

برگشتيم در قهوه خانه ساده بالاي کوه، سفارش املت داديم.
کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در Facebook ملاقات کنيد.
بازفکر کردم در کجاي دنيا ميشود اينچنين املت خوشمزه و نان لواشي پيدا کرد که فروشنده اش هم تا اين حد به روز باشد؟
چون من تا حدي دنيا ديده هستم، به تجربه ميگويم: هيچ کجا..



هنگام برگشتن خانمي با مانتو و روسري و ظاهري مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسي داشت که براي خريد گل پنجره را باز کرديم.
شخصيت با وقاري داشت.
وقتي گفتيم به شما نمي آيد گل بفروشيد، با کلامي تکان دهنده گفت:
بي کس هستم، اما ناکس نيستم.. زندگي را بايد با شرافت گذروند.
کجاي دنيا ميتوان اين سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام يک گلفروش يافت؟


به خانه که رسيديم همسرم يادش افتاد چيزهايي را نخريده است.
به سوپري نزديک خانه رفتم و خريد کردم. دست کردم ديدم کيفم همراهم نيست.
گفتم ببخشيد پول نياوردم، ميروم بياورم و در حاليکه مبلغ کالايي که خريده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببريد و با کلامي جدي و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجاي دنيا چنين اعتمادي به يک غريبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله اي بود؟


شب در حاليکه پشت لپ تاپم داشتم کار ميکردم، يکباره صداي آکاردئون يکي از ترانه هاي خاطره انگيز را سر داد.
در کوچه نوازنده اي با زيباترين حالت و مهارتي خاص مينواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
يکي آمد و به او نزديک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پايين فقط بخاطر اين ملودي قشنگي که ميزني.
با رضايت پولي به او داد و رفت...حساب کردم ديدم پولي که در اين کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبي دارد.
در کجاي دنيا کسي ميتواند در کوچه اي سرودي را سر دهد؟ من جايي نديده ام.

ميتوان همه رخدادهاي بالا را منفي ديد.
چرا بايد خانمي با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردي که به کامپيوتر وارد است بايد بالاي کوه املت درست کند..؟
چرا بايد نوازنده اي ماهر در کوچه بنوازد...؟؟ و از اين دست نگاههاي منفي که خيلي ها دارند..
اما هيچ راه حلي هم ندارند که مثلا اين مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلي حل خواهد شد؟
و آيا نگاههاي منفي ما کمکي به حل مشکلات دنيا ميکند؟
من هر چه را ديدم مثبت ميديدم.


بعضي از ما چيزهايي را براي خودمان ذهني کرده ايم در حاليکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نيز که وجود دارد، چشم ما نمي بيند و ذهن ما درک نميکند.
مثلا آدمها را به دو گروه "باکلاس" و" بي کلاس" تقسيم کرده ايم..!
ماکسيما، پرادو و بنز با کلاس، و پيکان و پرايد بي کلاسند.

حالا در جاده گير کنيد، به هردليل...، چه تمام شدن بنزين، چه خرابي ماشين...
امتحان کنيد حتي يک ماکسيما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نميکند
و اگر کسي به کمکتان بيايد يا پيکان دارد يا پرايد يا وانت... کدام با کلاس ترند؟



ميتوانيد به رخدادهاي يکروز عادي از زندگي فکر کنيد، در آن تلخ و شيرين بسيار وجود دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.